ای کاش هيچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود...
ای کاش هرگز نديده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفايی و ريا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای براي های های گريه های شبانه ام شد و علتی براي چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و ديده به درد دوختم
امّا امشب می نويسم تا تو بدانی که ديگر با يادآوری اولين ديدارمان چشمانم پر از اشک نمي شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگين را باور دارم.
امشب ديگر اجازه نخواهم داد که قدم به حريم خواب ها و روياهايم بگذاری...
چون اين بار، ((من)) اينطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روي تمام حرفهايت را...
باور کن... که ديگر باور نخواهم کرد عشق را... ديگر باور نمی کنم محبت را...
و اگر باز گردی به تو نيز ثابت خواهم کرد...
نظرات شما عزیزان: